صد ف ناب
صد ف ناب
به شعر گفتن دلم شادان نگویـــــــد
که این خون از اعماق قلب میایــــد
به خاک سرو صورت زارم نخندیــــد
که این گنج از خاک پای یار میایـــــد
نخوابید ای غافلان هنگام شـــــــــــب
که این پرده بهر وصال یار میایـــــــــد
به بارش وقت و نا وقت چشم به راه ام
شـــاید به آن معنی بود که نگار میایـد
زه خورشید خوشی چندان نــــــــــدارم
ولی گاه گاه از او نور ثریا میایــــــــــد
کی گوید هرکسی تابع نسل اســـــــــت؟
بیبین این مهربان از نسل جبار میایـــد
به شاخ پر زه گل دستت مزن بـــــــــــاد
زه شگوفه است که صدف ناب میایـــــد
زه بد کردن در عمر خود چی یافتـــــــی
زه احســان است که نسل مهیا میایـــــــد
اگر مردی
به گوسفند بیچاره چرا مالی کارد
اگر مردی جان خود قربانی کن
به سنگ سیاه چرا مالی دست
اگر مردی قلب خودپاکیزه کن
به دشت سوزان چرا سرگردان
اگر مردی در همسایه را باز کن
به سفره خالی چرا میهمان آری
اگر مردی ز عمل سفره را پر کن
به زیر چتر چرا نالی زه سردی
اگر مردی تو چار دیوار بنا کن
به حج کردن چرا نازی تو غافل
اگر مردی تو ( احسان ) (مهیا ) کن
خدا یا مرگ میخواهم
دوای جان نمیخواهم ز جان خود بیزارم
خدایا مرگ میخــواهم ز این دنیا بیزارم
کـلـیـد گنج شاهی ام بدست کـنـیز افتاد
خدا یا مرگ میخواهم ز این شاهی بیزارم
بجای خون جسم من همه نفاق انداختند
خدایا مرگ میخواهم ز این جسم بیزارم
زبان ذکر گوی من ز راه ذکـــــــر بدور مانده
خدایا مرگ میخواهم ز این زبان بیــــــــزارم
غریق گناه هستم ز دست و پا امید ام نیســـت
خدایا مرگ میخواهم ز دست و پا امید ام نیست
به چشمان حق بین من دیوار نفس افتاده
خدایا مرگ میخواهم ز این چشم بیـــــــزارم
همه روز وهمه شب ام به فسق و فساد بگذشت
خدایا مرگ میخواهم ز روز و شب بیـــــــــزارم
همه نیکی ( مهیا ) را بنام بد قلم کردنــــــد
خدایا مرگ میخواهم زاین ( احسان ) بیزارم
<< Home